اگر حسادت نبود

اگه حسادت نبود ...
یه شوهر برا تموم زنای دنیا کافی بود

بی قرار

همیشه وادی کلام تو پر از ترانه بوده است
کنون چرا نوای نی گرفته است؟!

همیشه دیدگان تو ز عشق شعله می کشید
کنون چرا غبار خستگی بر آن نشسته است؟!

همیشه جام باده ات پر از شراب بوده است
کنون چرا شراب کهنه ات به سرکه ای بدل شدست؟!

دمی گذشته ها نگر ...
چگونه عشوه های تو ٬ قرار دل ز این و آن ربوده بود
کنون چرا دلت به سرزمین این و آن رسیده است؟!

من از نوای ساز تو ٬ چه شورها که خوانده ام
من از غبار دیده ات٬ به بی کران دشت ها ٬ به سرزمین خواب ها
به این دیار و آن دیار ٬ چه کوچ ها که کرده ام

کنون به بی قراری دلت قسم
که سرکه های جام تو ٬ ز جوش تو
هنوز مست می کند مرا

آخ مدرسم دیر شد!

امروز صبح از خانه که بیرون آمدم یه نیم ساعتی معطل تاکسی شدم. کم کم داشت دیرم میشد که یه ماشین شخصی ایستاد ٬ خوشحال شدم و رفتم روی صندلی عقب سوارشدم. گفتم: دانشگاه ٬ راننده هم که یه پیر مرد شصت ٬ هفتاد ساله بود با سر جواب مثبت داد. چند صد متر که جلوتر رفتم یه دختر که کنار خیابون ایستاده بود جلوی ماشین گرفت. راننده هم پا رو ترمز گذاشت وایستاد. دختر روی صندلی عقب سوار شد. بوی ادکولانش تمام ماشین را گرفته بود. زیر چشمی به ناخن هایش نگاه کردم ٬ دیدم تمام ناخن هایش را لاک سیاه زده ٬ در همین حین آقای راننده هم از توی آینه داشت به عقب نگاه میکرد ٬ وقتی سر چهار راهی رسیدیم که باید مسیر عوض میشد ٬ دختر پرسید آقا مستقیم میرید؟ که راننده جواب داد: بله ٬ و من به ناچار پیاده شدم و کرایه ام را هم ندادم ٬ راننده هم حرفی نزد. وقتی دوباره سر چهار راه ایستادم تا تاکسی سوار شوم اگه راننده پیر بود دیگه سوار نمیشدم ٬ دنبال یه راننده جوون چشم چرون میگشتم تا کلاسم دیر نشود!

آخرین روز

یک بار رفته بودم که دیگر بر نگردم!
گفتم که خورشید غروب کرد
گفتم به ماه تو هم نتاب
گفت به من ، غصه نخور
پایان شب سیه سپید است!

اما ...
ماه در آمد
من هم دیگر نرفتم

دوباره صبح شد
دوباره خورشید طلوع کرد
وعالم خیال کرد شب هرگز نمی ماند

پس ...
کشت و هی کشت
خون ریخت و هی ریخت

باز خورشید رفت
باز دل ماه به رحم آمد
تابید و تابید تا خورشید برگردد!

و کسی نفهمید تاریکی می آید
و خورشید هم روزی می رود
و دیگر دل ماه هم به رحم نمی آید

پس ...
بکشید و هی بکشید
خون بریزید و هی بریزید

اما ...
روزی می آید که دیگر روزی نیاید!

هملت

بعضی راهها اینقدر کوتاهند که صرف نمی کند با تاکسی بروی و اینقدر طولانی که پیاده رفتن آن هم خسته کننده است اما یک مساله وجود دارد و این است که بالاخره باید به مقصد رسید

دوستت دارم

گفت: دوستت دارم
گفتم: چقدر؟
گفت: به تعداد ستاره های بالای سرت
به آسمان نگاه کردم ٬ دیدم آسمان ابری است

خواستگاری

آفتاب که صبح در بیاد
میام در خونتون

در میزنم
بابات و من پس میزنم
میگم حرف حسابتون چیه؟!
دار و ندار من اینه
والا اینه ، بلا اینه

اگه ندین
پاشنه تون و من میکنم
بالا میرم ، پایین میام
خدا رو شاهد میگیرم
شرع و وساطت میگیرم

میگم که دل داده خدا
هم به من و هم به شما
مگه شما دل ندارین؟!

جوونیتون یادتونه!
عاشقیتون یادتونه!

یا که شما هم مثل من
یکی اومد بین شماوعشقتون
گف که شما آس و پاسید
یه لا قبا و بی کسید

حالا میخواین نفرین بشین
از خدا هم نمیترسید؟!

مگه شما دل ندارید
یا که دارین و سنگیه
زغالیه!

والا که من خسته شدم
اگه قبولم ندارین
بگین که من چیکار کنم

نگین به من
لیلی کی بود؟!
عاشق مجنونی کی بود؟!
هر چی میگی یک هوسه
این عشق ، خونه نمیشه
بنز و تویوتا نمیشه

مگه شما دل ندارین
یا که دارین و سنگیه
زغالیه!

دار و ندار من اینه
والا اینه ، بلا اینه
اگه میگین که این کمه
تقصیر من آخه چیه
دخترتون ، آخه اینه!

نگین کمه ، نگین کمه
والا که گنج قارونه

دوستت دارم

بچه که بودم فقط بلد بودم تا ده بشمارم ٬ یک ٬ دو ٬ پنج ٬ ده ! نهایت هر چیز همین ده تا بود. از بابام بستنی که می خواستم ده تا می خواستم. مادرم را ده تا دوست داشتم. خلاصه ته دنیا همین ده تا بود و چقدر این ده تا قشنگ بود ولی حالا نمی دانم ته دنیا کجاست؟! نهایت دوست داشتن چقدر است؟! انگار خیلی هم حریص تر شده ام ٬ ده تا بستنی هم کفافم را نمی دهد! اما می خواهم بگویم که دوستت دارم. می دانی چقدر؟ به همان اندازه ده تای بچگی دوستت دارم

شمع

در یا متلاطم و کشتی رقصان در نزدیکی صخره ای بس بزرگ بود.
صدایی مهیب!
همه بر عرشه آمدند. موجی بس بزرگ بود.
صدایی دیگر!
عده ای به درون دریا پرتاب شدند و بقیه آنهایی که از ترس نمرده بودند ٬ سوار قایقهای نجات شدند و به ساحل رسیدند و آنهایی که به دریا افتادند بعضی شنا کنان خود را به الواری رساندند و برخی در آب متلاطم فرو رفتند. از آنان بعضی خوراک نهنگها شدتد و دیگران در دل صدفها فرو رفتند و چندی بعد مروارید شدند.

همه درد من

کاش معشوقه زعاشق طلب جان می کرد
تا که هـر بی سـر و پایی نشود یار کسـی