آخرین روز

یک بار رفته بودم که دیگر بر نگردم!
گفتم که خورشید غروب کرد
گفتم به ماه تو هم نتاب
گفت به من ، غصه نخور
پایان شب سیه سپید است!

اما ...
ماه در آمد
من هم دیگر نرفتم

دوباره صبح شد
دوباره خورشید طلوع کرد
وعالم خیال کرد شب هرگز نمی ماند

پس ...
کشت و هی کشت
خون ریخت و هی ریخت

باز خورشید رفت
باز دل ماه به رحم آمد
تابید و تابید تا خورشید برگردد!

و کسی نفهمید تاریکی می آید
و خورشید هم روزی می رود
و دیگر دل ماه هم به رحم نمی آید

پس ...
بکشید و هی بکشید
خون بریزید و هی بریزید

اما ...
روزی می آید که دیگر روزی نیاید!

نظرات 7 + ارسال نظر
حميد پنج‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 10:30 ق.ظ

سلام
خوش به حالت...؟

[ بدون نام ] جمعه 23 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 11:44 ق.ظ

سلام..
مرسی از سر زدنت..

عمو رضا شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 01:30 ق.ظ http://amooreza.blogsky.com

دیدم ستاره‌ای چشمک میزنه خواستم با دست بگیرمش نتونستم
خوب که نگاه کردم دیدم آسمون نیست و بلاگ‌آسمونیه اونم ستاره نیست و وبلاگ کاغذ سفیده!
شاد باشی.

منوچهر شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 08:25 ق.ظ http://boushehrian.blogsky.com

وب لاگتان زیباست. من باز هم به شما سر خواهم زد. موفق باشید.

رضا شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 07:07 ب.ظ http://parchin.blogsky.com

تو دنیا هم تاریکی هست هم روشنی. باید دید کدومشو باید دید..


منوچهر یکشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1382 ساعت 03:46 ق.ظ http://boushehrian

تشکر میکنم که به وب لاگ من سرزدید. متاسفانه فونت نوشته شما اصلاٌ خوانا نیست. موفق باشید.

راحله جمعه 20 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 01:37 ق.ظ

خیلی قشنگه -وای از اون روز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد