سال نو مبارک

کمکم کن

زنگ را میزنم تا منشی بیمار بعدی را بفرستد ...

دختر جوانی وارد مطب می شود ...

من: بفرمایید ...

دختر می نشیند

دختر: آقای دکتر! من 20 سله ام و دانشجو

من: خوب! بفرمایید ، مشکلتان؟

دختر: من بیمار نیستم!

من: خوب! چه کاری از من بر می آید؟!

دختر: آقای دکتر! چگونه می توانم بدون درد خودم را بکشم و کسی هم نتواند مرا نجات دهد؟

من: چرا می خواهی خودت را بکشی؟! بگو شاید بتوانم کمکت کنم.

دختر: نه آقای دکتر! شما نمی توانید ، یعنی هیچ کس نمی تواند ، خواهش می کنم راهنمایی ام کنید.

من: آخه عزیزم! شما مشکلت را بگو اگه با کمک هم راه حلی پیدا نکردیم اون وقت من قول میدم یه راه یادت بدم که نه درد بکشی و نه کسی بتونه نجاتت بده!

دختر(لبخندی بر لبانش می نشیند): قول میدی ، آقای دکتر!

من: قول میدم!

دختر: قسم می خوری؟

من: بگو ، قول میدم!

دختر: من اهل کرمانم. دانشجوی مهندسی تو این شهر که خوابگاهی هستم. (دختر کمی سکوت می کند و بعد ادامه می دهد) پدرم ، مادرم ، خواهرم ، برادرم ، خاله هایم ، دایی ام ، عموهایم ، عمه ام ، پدربزرگم ، مادربزرگم ، آقای دکتر! بازم بگم؟ ( کمی سکوت) همه آقای دکتر! تو زلزله بم مردند. آقای دکتر! من دیگه پولی هم برای ادامه زدگی ندارم. آقای دکتر! من دیگه لباس هم برا پوشیدن ندارم. آقای دکتر! من حتی پول خریدن ژتون غذای دانشگاه هم ندارم. آقای دکتر! من کار هم ندارم که بتونم مشکلات مالی ام را حل کنم. آقای دکتر! من یه دختر یکه و تنها و بی پناهم. آقای دکتر! من هیچی ندارم. آقای دکتر! من حتی دیگه خدا رو هم ندارم. ( و گریه می کند)

دختر: آقای دکتر! دیدی نمی تونی کمکم کنی.

و هر دو سکوت کردیم. دختر تنها راست می گفت. من نمیتونستم کمکی بکنم.

دختر: آقای دکتر! قول دلدی. قسم خوردی. حالا راه خودکشی رو یادم میدی؟

...

آینه

امتحان واقعا وحشتناک بود تا ساعت 9 شب طول کشید ، دیگه سرم داشت گیج می رفت با تمام بی حوصلگی و عصبانی برگه امتحانم رو به مراقب دادم و بیرون اومدم. دوستم هم پشت سرم برگه امتحانی اش رو داد و دنبال من بیرون اومد. اصلا حوصله حرف زدن باهاش رو نداشتم. تو اون تاریکی نمی شد قیافه اش رو دید و حسش رو بعد از اون امتحان وحشتناک توی خطوط چهره اش جستجو کرد. از تو جیبم سیگاری در اوردم و تعارفش کردم. شاید توی نور آتیش سیگار می تونستم از احساسش چیزی دستگیرم بشه. اون هم بدون هیچ مخالفتی سیگار رو گرفت ، وقتی روشنش کرد ، نگاهش می کردم ، وای! حال آدم گرفته می شد ، عجب صورت بی احساسی! پر از خالی ها! اونقدر صورتش یخ زده و خطوط چهره اش خالی از احساس بود که آدم وحشت می کرد. انگار تو صورت یه مرده نگاه می کردم!

وای! یعنی صورت من هم اینطوریه!

ترانه تو

طاق دو ابروی تو را

طاق سرای خود کنم

 

نور دو چشمان تو را

چراغ آن سرا کنم

 

قد رعنای تو را

بر سر آن سرای دل

سرو کنم ، سایه کنم

 

دیده دلربای تو

پنجره سرای من

تا ز آن پنجره ها

نگاه به عالم بکنم

تا بشود عالم من ، عالم تو

نگاه من ، نگاه تو

 

حلقه گیسوی تو را

حلقه در خانه کنم

تا که زند هر که در خانه من

صدای تو ، نوای تو

زنگ در خانه من

 

رنگ شبای خانه ام

گیسوی دلربای تو

 

مقصد و معبد دلم

ماه پری چهره من

ماه شبای این سرا

دلبر دلربای من

بوی خوش عطر تو را

جای قدم های تو را

راهنمای خود کنم

تا که به مقصد دلم

دلبر دلربای من

من برسم ، من برسم

 

در به در خانه تو

نشسته پشت در منم

منم منم ، منم منم

 

خاک در خانه تو

گدای کوی تو منم

منم منم ، منم منم

انتظار



تق ، تق ، تق

انگار کسی پشت در منتظر ایستاده و مرتب به در می کوبد. آره! انتظار باز کردن در را می کشد و من در این طرف در با خودم می پرسم کیست؟! من که منتظر کسی نبودم! لصلا کسی با من کاری ندارد! من در این اتاق که مانوسی جز قلم و کاغذ پاره هایم ندارم. چه کسی ممکن است دلش بخواهد مرا ببیند؟! نه رییس اداره ای هستم که خط خطی زیر اسمم به دردش بخورد ، نه آبدارچی که بخواهند کاغذشان را داخل اتاق رییس ببرم!

تق ، تق ، تق

هنوز که پشت در است! بلند می شوم در را باز می کنم ، کسی را پشت در نمی یابم.

تق ، تق ، تق

ولی هنوز صدای کوبیدن در می آید! وای! انگار کسی به پنجره می کوبد! به سمت پنجره می روم. خدای من! چه می بینم؟! کبوتری سفید لبه پنجره نشسته و با نوک به شیشیه می کوبد. پنجره را باز می کنم ، کبوتر می پرد ، کمی از پنجره دور می شود ، نگاهش می کنم ، دور پنجره بال بال می زند و بعد آرام به داخل اتاق می آید و لبه پنجره ، داخل اتاق می نشیند. من به او نگاه می کنم و او به من ، باز می پرد و می رود. دور دور می شود و من پنجره را می بندم و لی این بار منتظرم. آری! من هم منتظرم تا کسی در اتاقم را بزند ...