امتحان واقعا وحشتناک بود تا ساعت 9 شب طول کشید ، دیگه سرم داشت گیج می رفت با تمام بی حوصلگی و عصبانی برگه امتحانم رو به مراقب دادم و بیرون اومدم. دوستم هم پشت سرم برگه امتحانی اش رو داد و دنبال من بیرون اومد. اصلا حوصله حرف زدن باهاش رو نداشتم. تو اون تاریکی نمی شد قیافه اش رو دید و حسش رو بعد از اون امتحان وحشتناک توی خطوط چهره اش جستجو کرد. از تو جیبم سیگاری در اوردم و تعارفش کردم. شاید توی نور آتیش سیگار می تونستم از احساسش چیزی دستگیرم بشه. اون هم بدون هیچ مخالفتی سیگار رو گرفت ، وقتی روشنش کرد ، نگاهش می کردم ، وای! حال آدم گرفته می شد ، عجب صورت بی احساسی! پر از خالی ها! اونقدر صورتش یخ زده و خطوط چهره اش خالی از احساس بود که آدم وحشت می کرد. انگار تو صورت یه مرده نگاه می کردم!
وای! یعنی صورت من هم اینطوریه!
احساس کلمه ایست که در نسل ما رو به فراموشیست. موفق باشی . یه سری هم به من بزن.
خوب مگه دکتر شدن الکیه جانم !! ؟!
حالا با احساس یا بی احساس ٬خوب که دادید؟!
خیلی نازه بچه هه !
زیبا بود.تنهانباشی...
با این عکس یاد یه خاطره شیرین افتادم
ماله چند سال پیش
بابت عکست ممنونم هدی خانم
موفق باشی
نه ، صورت تو اصلا هم اینطوری نیست !
جدی ساعت ۹ شب امتحان داشتی ؟!
سلام...ممنون که به من سر زدی...کاش می شد آینده را در آینه دید
یه جمله راجع به احساس نوشته بودم...آخه اون موقع احساساتی بودم...الان یادم نمیاد...الان هیچ احساسی ندارم...
سلام
نمیدونم چی بگم
به من هم سر بزن
سلام
وبت خیلی قشنگه
به من یه سری بزن
to ke bi marefat nabood i pas chi shooood
لینکتونو با اجازه گذاشتم تو وبلاگ...
درود بر دوست گرامی
دوست من اندیشه خوبی داری
نشانی نوین من را ببین و اندیشه خود را بنویس
پاینده ایران
بدرود
سلام....آپ دیت کردم....نمیای؟