پیرمرد همانطور که به عصایش تکیه داده بود و در همان حال در دست دیگرش تسبیحی بود و به نظر می رسید داره به دخترای دبیرستانی که از مدرسه ، از آن طرف خیابان خارج می شدند نگاه می کرد و معلوم نبود چه چیزهایی در فکرش رفت و آمد می کنند! شاید هم داشت تسبیح دختران زیبایی که از آن طرف خیابان رد می شدند را می کرد! یه دفعه بند تسبیح تو دستش پاره شد و دانه های تسبیح پخش زمین شد و پیرمرد عکس العملی نشان نداد و همانطور خیره به دختران نگاه می کرد که یکی از اهالی رفت که سلامتش را جویا شود که تا دست بر شانه های پیرمرد گذاشت. انگار این بار بر دوشش زیاده بود و بر زمین افتاد! اهالی و دختران دبیرستان همه گردش جمع شدند ، گویا پیرمرد هرگز چشم بر این جهان نگشاده بود!
اهالی می گفتند پیرمرد هر روز می آمده و درست همینجا می ایستاده و رفت و آمد دختران دبیرستان را می دیده و بعد از اینکه همه می رفتند او هم می رفته!
یکی می گفت از درد عشق دق کرد و مرد!
معلوم نیست پیرمرد از عشق کدامشان مرده بود؟! هیچ کس نفهمید! کاش لا اقل دخترک می دانست قاتل پیرمردی بوده که به عشقش می آمده و اکنون به پایش جان داده!
سلام
چقدر زیبا بود
آخی بیچاره پیره مرد
من فکر می کنم پیر مرد از عشق هیچکس نمرد . . . اون میومد اونجا چون بهش الهام شده بود که یه روز بعد از ظهر ساعت ۳۰/۵ خواهد مرد . . . اتفاقی بود که جلوی یه مدرسه ی دخترونه مینشسته !!!
سلام به من هم سر بزن!!!
از زبان دل شنیدن بهتر است !
نامردمان ، مهربانی بهتر است .
سلام دوست عزیز بسیار زیبا بود شما را به عنوان وبلاگ هفته لینک کردم امیدوارم به من هم سر بزنی و نظر سبزتو از من دریغ ننمایی به امید دیدار
آخی شاید به گذشتش فکر میکرده...
اِ بیچاره به دختره چه ! اون پیرمده خجالت نمیکشده میموده دیدبانی !
حالا اگه یه جوون بود که تا حالا شونصد بار برده بودنش کمیته !
هر که دوست میخواد ایمیل بذه بای