ده ما

پای یک مسجد متروک بنای ده ماست
نو تر از منظره ها مقبره های ده ماست

خانه هامان گلی و پنجره ها بسته
فقط این مسجد متروک بنای ده ماست

کدخدای ده ما هر چه بگوید حق است
کدخدای ده ما نیست خدای ده ماست

پدرم از ده بالا که غروب آمد گفت
هرچه بدبختی و درد است برای ده ماست

تخم آفت زدگی ٬ مرکز طاعون زدگی
بذر عصیان زدگی در گل و لای ده ماست

های چوپان جوان خسته نباشی ٬ بنواز
که فقط نی لبکت لطف و صفای ده ماست

دوستت دارم

بچه که بودم فقط بلد بودم تا ده بشمارم ٬ یک ٬ دو ٬ پنج ٬ ده ! نهایت هر چیز همین ده تا بود. از بابام بستنی که می خواستم ده تا می خواستم. مادرم را ده تا دوست داشتم. خلاصه ته دنیا همین ده تا بود و چقدر این ده تا قشنگ بود ولی حالا نمی دانم ته دنیا کجاست؟! نهایت دوست داشتن چقدر است؟! انگار خیلی هم حریص تر شده ام ٬ ده تا بستنی هم کفافم را نمی دهد! اما می خواهم بگویم که دوستت دارم. می دانی چقدر؟ به همان اندازه ده تای بچگی دوستت دارم

احترام بگذارید

معلم سر کلاس درس گفت: بچه ها به قانون احترام بگذارید
اما فراموش کرد بگوید ٬ قانون محترم وضع کنید

ای گل من!

در پس کوچه های دل من

آنجا که دست اهرمن کوتاست

ته آن کوچه تنگ

بوی عطر نفسهای تو پیچیده

آنجا خانه اهوراست

و تو در سایه اهورا

منزل گزیده ای...

ای گل من!

اگر روزی

توی آن منزل پاک

خار تو زخم کند این دل من

خشم اهورا

بزند ، دور کند

هرچه بدی است

از دل من

تا که باشد کوتاه

دست اهرمن ز دل اهورایی من ...

نامه ای به خدا

آن قدر درد دل دارم که دیگه تو دلم جا نمیشه!
مثل همیشه دردم را رو کاغذ می نویسم...
تا کمی سبک شوم
اما ای کاش کسی درد دلم را می شنید
دردم را به هیچ کس نمی گویم
نفت را می ریزم
کاغذ را آتش می زنم
و تمام حرف هایم دود می شود.