بگو مگو

ــ چی می شد اگه یه روز
دیوارا خراب می شد
زندونا ویرون می شد
آجانی جایی نبود
حصار و مرزی نبود
دیگه برا دیدن یار
دفتر و دستک نمی خواس
عاقد و ملا نمی خواس
این همه در به دری ها نمی خواس

ــ می دونی اگه یه روز
دیوارا خراب بشن
مرزا در هم شکنن
زندونا ویرون بشن
چی می شه؟
دیگه سنگ رو سنگ بند نمی شه
اگه مرزی نباشه ، دیوار و حصاری نباشه
هر کی بیاد ، هر جا بره
مالت و غارت ببره
به کی میگی؟! کجا میری؟!
دوباره دلت میخواد
زندونا بنا بشه
نامرد از مرد جدا بشه

ــ اما ...
دیوارا ، حصارا ، زندونا
همشون الکین
پر پر از کلی خالین!

ــ میدونی چرا؟
آجان که خود سارق باشه
دیگه در نمیخواد ، حصار و زندون نمیخواد
خودش میاد ، خودش میره
ملا هم وقتی رقیب عاشق باشه
دیگه دفتر و دستک نمیخواد
دیگه انکحت و زوجت نمیخواد

ــ خوب بسه همه چیز رو فهمیدم
چی می شد اگه یه روز
دیوارا مرز بودن
حصارا واقعی بودن
آجانا سارق نبودن
ملاها رقیب عاشق نبودن ...

بی قرار

همیشه وادی کلام تو پر از ترانه بوده است
کنون چرا نوای نی گرفته است؟!

همیشه دیدگان تو ز عشق شعله می کشید
کنون چرا غبار خستگی بر آن نشسته است؟!

همیشه جام باده ات پر از شراب بوده است
کنون چرا شراب کهنه ات به سرکه ای بدل شدست؟!

دمی گذشته ها نگر ...
چگونه عشوه های تو ٬ قرار دل ز این و آن ربوده بود
کنون چرا دلت به سرزمین این و آن رسیده است؟!

من از نوای ساز تو ٬ چه شورها که خوانده ام
من از غبار دیده ات٬ به بی کران دشت ها ٬ به سرزمین خواب ها
به این دیار و آن دیار ٬ چه کوچ ها که کرده ام

کنون به بی قراری دلت قسم
که سرکه های جام تو ٬ ز جوش تو
هنوز مست می کند مرا