پس چرا عاشق نباشم

من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد
نوبت خاموشی من ٬ سهـل و آسان مـی رسد
من که مـی دانم که تا ٬ سرگرم بزم هستی ام
مرگ ویرانگـر چه بـی رحم و شتابان مـی رسد
پس چرا عاشق نباشم ؟

من که می دانم به دنیا اعتباری نیست ٬ نیست
بین مرگ و آدمی ٬ قول و قراری نیست ٬ نیست
مـن که مـی دانـم اجل ٬ ناخـوانده و بـی دادگـــر
ســر زده مــی آیـد و راه فــراری نیست ٬ نیست
پس چرا عاشق نباشم ؟

جهانبخش پازوکی
تقدیم به تمام عاشقا...

بدون شرح

کشاورزی را دیدم که تبر بر دست گرفته بود و بر کمر درخت خرما میزد که چرا با این همه زحمتی که امسال برایش کشیده است چرا موز نداده است؟!


تبری را دیدم که با آهنگ کشاورز رقص بر کمر گرفته و هم آغوشی درخت خرما برگزیده و نمیدانست با هر آهنگی که نمی رقصند!


در این میان شیخی گذر میکرد و چون آهنگ کشاورز شنید و رقص تبر بدید ، گفت: مگر نفرموده بودیم که رقصیدن به هر شکل حرام باشد و دیگر چه برسد به همراه هم آغوشی ، پس حد الهی بر تبر واجب باشد!

سیاهی

صدای زنگ ساعت
می گفت که صبح اومده
اما هوای بیرون
می گفت که شب نرفته

رفتم دم پنجره
سری بیرون کشیدم
دیدم که خورشید خانم
تو گوشه آسمون
 کز کرده و نشسته

خوشید تن طلایی
مث زغال سیاهه
نور سیاه خورشید
همه جا رو گرفته

دیدم آدمای شهر
تنپوششون سیاهه
آخ که چشام سیاهه
شب و روزم سیاهه

جلو آینه رفتم
آینه هم سیاهه
وای که چقدر سیاهی
سر تا پام و گرفته

به قصد خونه یار
از خونه بیرون میام
زمین شهر سیاهه
آسمونش سیاهه

حوریای شهر ما
سر تا پاشون سیاهه!

از وسط سیاهی
به نیت سپیدی
میرم خونه یارم
یار چادر سپیدم

در میزنم تتق تق
یارم میاد دم در
آخ که اونم سیاهه
وای که اونم سیاهه

حوریای شهر ما
سر تا پاشون سیاهه!

آدمای شهر من!
اونایی که سپیدی
نرفته از دلهاتون
بیاین سیاهی ها رو
از در و دیوار شهر
پاک و مبرا کنیم
خورشید تن طلا رو
بازم طلایی کنیم

نغمه خوش

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

نگو تو رو نمیخوام

دیدی شدم عاشق ، بر چشم سیاهت

آتش زدی بر جان ، با برق نگاهت

حالا من و این دل ، افسرده  و تنها

چون برگ خزانی افتاده به راهت

نکردی یادم ای گل ، دادی بر بادم ای گل

به دام عشقت آخر ،  ز پا افتادم ای گل

شدی صیادم ای گل

برو تو رو نمیخوام ، سراغت نمیام

خدا بی تابی دل چقدر سخته برام

چقدر سخته برام ، دیگه تو رو نمیخوام

 

نگو تو رو نمیخوام ، نگو تو رو نمیخوام

دلم خونه غم ها شده ، از عشق تو رسوا شده ، سرگشته تو دنیا شده ام

تو میدونی پریشون تو و آشفته و حیرون تو ، دیوونه و مجنون توام من

نگو تو رو نمیخوام ، سراغت نمیام

من اینجا منتظر ، نشسته چشم به راه

نگو تو رو نمیخوام ، نگو تو رو نمیخوام

 

وفا کردم و جز جفا ندیدم

از دست تو من چه ها کشیدم

تو شمع بزم این و آنی هر دم

از این و آن چه طعنه ها شنیدم

دوسٍت داشتم و دوست داشتم

گل و بهار من باشی

تو شادی و غم و غربت ، تو در کنار من باشی

برو تو رو نمیخوام ، سراغت نمیام

خدا بی تابی دل چقدر سخته برام

چقدر سخته برام ، دیگه تو رو نمیخوام

 

نگو تو رو نمیخوام ، نگو تو رو نمیخوام

گل و گلخونه دل منی تو

می و میخونه دل منی تو

دوست دارم ، میدونی

عزیز دردونه دل منی تو

اگه ناز نکنی ، گله ساز نکنی ، بیای  بدیدنم

نمیدونی چقدر ، من و پیش دلم ، سرافراز میکنی

نگو تو رو نمیخوام ، نگو تو رو نمیخوام

تقدیم به تو!  که جز جفا چیز دیگری ازت ندیم!

خرما و دست

دستهای ما کوتاه بود
وخرماها
بر نخیل
ما دستهای خود را بریدم
و بسوی خرماها
پرتاب کردیم
خرما فروان بر زمین
ریخت
ولی ما دیگر دست نداشتیم

بابا نان داد

معلم:
بابا نان داد
علی نگاهی به معلم کرد و دستی بر دلش کشید. صدای قار و قور دلش را می شنوید.
علی نوشت:
بابا ... داد
معلم به علی نمره نداد.
الان علی نه نمره دارد و نه نان
الان علی هم خسته است و هم گشنه
معلم گمان می کرد ٬ نان را با نون و الف و نون می نویسند
ولی علی می دانست نان را سر سفره می گذارند نه سر کلاس املا
الان علی نه نمره دارد و نه نان
الان علی هم خسته است و هم گشنه

گنجشکک اشی مشی

اون روزا...
گنجشکک اشی مشی
لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی
برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی

کی میگیره فراش باشی
کی میکشه قصاب باشی
کی میپزه آشپز باشی
کی میخوره حکیم باشی
گنجشکک اشی مشی

اما حالا...

گنجشکک اشی مشی

لب بوم ما بشین

نگاه کن از اون بالا

چی میگذره توی حوض نقاشی

 

لب بوم ما دیگه بارون نمیاد

اگرم بیاد ، خیس نمیشی

گنجشکک اشی مشی

 

خیس نمیشی ، گوله نمیشی

دیگه نمیفتی تو حوض نقاشی

گنجشکک اشی مشی

 

گنجشکک اشی مشی

کی میگیره؟ حکیم باشی

کی میکشه؟ حکیم باشی

کی میپزه؟ حکیم باشی

گنجشکک اشی مشی

 

اولش فراش باشی

یه کم گذشت قصاب باشی

بعدشم آشپز باشی

همه خود کشی شدند!

توی حوض نقاشی

 

گنجشکک اشی مشی

لب بوم ما بشین

نگاه کن از اون بالا

چی میگذره توی حوض نقاشی

کی؟!


کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی
من باشـم و نـی باشد و می باشد و وی
من گـه لـب وی بوسـم و وی گه لب می
من مست ز وی باشم و وی مست ز می

ده ما

پای یک مسجد متروک بنای ده ماست
نو تر از منظره ها مقبره های ده ماست

خانه هامان گلی و پنجره ها بسته
فقط این مسجد متروک بنای ده ماست

کدخدای ده ما هر چه بگوید حق است
کدخدای ده ما نیست خدای ده ماست

پدرم از ده بالا که غروب آمد گفت
هرچه بدبختی و درد است برای ده ماست

تخم آفت زدگی ٬ مرکز طاعون زدگی
بذر عصیان زدگی در گل و لای ده ماست

های چوپان جوان خسته نباشی ٬ بنواز
که فقط نی لبکت لطف و صفای ده ماست