گاه با خود می اندیشم من کیستم؟! آیا آن روز که برای نخستین بار پا در مدرسه گذاشتم به آنچه کنون می اندیشم ، فکر می کردم؟! همان روز چه هدفی داشتم؟! آیا کودکی بودم چون کودکانی که همیشه در سر کلاس انشاء آرزو می کنند ، دکتر شوند؟! یادم نیست ؛ همه را در گورستان خاطره تدفین کردم و سعی کردم بخاطرشان عذاداری نکنم! آیا روزی خواهد رسید که آنچه را امروز در ذهن خود می پرورم را نیز در همان گورستان به خاک سپرم؟! سر کلاس انشاء امروز، دیگر نمی خواهم دکتر شوم! سر کلاس انشاء امروز، به تو می اندیشم ؛ آری! به تو که هر لحظه به خیال خودت با لبخندت مرا شاد می کنی! آری! لبخند تو! لبخندی که مرا به آینده امیدوار می کند! لبخندی که با آن عاشق می شوم ... وبعد ... می بینم به همه لبخند می زنی ...! آه! و وقتی تو به خیال من پی می بری از من می رنجی و بی هیچ واهمه ای رنجشت را به من می گویی! وای! ظالم تر از تو کسی هم هست؟! من حق دارم لبخندت را دوست داشته باشم ؛ و تو حق نداری این حق را از من بگیری. وای! آیا روزی خواهد رسید که تو را نیز در گورستان خاطره به خاک سپرم؟! ولی باز این توان را خواهم داشت که برایش رخت سیاه بر تن نکنم ؟! وای اگر روزی تمام این مردگان سر از گور بردارند ...!
این چند خط را تقدیم می کنم به...! ولش کن بابا! به هیچ کس تقدیمش نمی کنم ، باشد برای خودم!
بابا شمل
دوشنبه 5 خردادماه سال 1382 ساعت 10:36 ق.ظ
سلام ویبلک قشنگی داری
نظرت در باره تبادل لیگ چیه؟