آ ی بی کلاه

اگر آزادی با آ ی بی کلاه نوشته شود ٬ چه شود!
اگر آخرت با آ ی بی کلاه نوشته شود ٬ چه شود!
اگر آدم با آ ی بی کلاه نوشته شود ٬ چه شود!
اگر ...
آه از دست این کلاه ٬ که یا برای برداشتن است و یا برای گذاشتن!

دوستت دارم!


دیروز که سوار پاترول دوستم بودم ٬ دختر همسایه برای اولین بار بهم سلام کرد!

چشم چرون

پیرمرد همانطور که به عصایش تکیه داده بود و در همان حال در دست دیگرش تسبیحی بود و به نظر می رسید داره به دخترای دبیرستانی که از مدرسه ، از آن طرف خیابان خارج می شدند نگاه می کرد و معلوم نبود چه چیزهایی در فکرش رفت و آمد می کنند! شاید هم داشت تسبیح دختران زیبایی که از آن طرف خیابان رد می شدند را می کرد! یه دفعه بند تسبیح تو دستش پاره شد و دانه های تسبیح پخش زمین شد و پیرمرد عکس العملی نشان نداد و همانطور خیره به دختران نگاه می کرد که یکی از اهالی رفت که سلامتش را جویا شود که تا دست بر شانه های پیرمرد گذاشت. انگار این بار بر دوشش زیاده بود و بر زمین افتاد! اهالی و دختران دبیرستان همه گردش جمع شدند ، گویا پیرمرد هرگز چشم بر این جهان نگشاده بود!

اهالی می گفتند پیرمرد هر روز می آمده و درست همینجا می ایستاده و رفت و آمد دختران دبیرستان را می دیده و بعد از اینکه همه می رفتند او هم می رفته!

یکی می گفت از درد عشق دق کرد و مرد!

معلوم نیست پیرمرد از عشق کدامشان مرده بود؟! هیچ کس نفهمید! کاش لا اقل دخترک می دانست قاتل پیرمردی بوده که به عشقش می آمده و اکنون به پایش جان داده!