آه...!



گفتم: حالم گرفتس!
گفت: چرا؟!
گفتم: نمی دونم!
گفت: هر از گاهی بد نیست حال آدم گرفته باشه!
گفتم: چرا؟!
گفت نمی دونم!

بر من چه گذشت(۵)

24 آذرماه ، دیگه از جاده چالوس خبری نبود. اون جاده های خفن یخ زده که پاژن وقتی میزد دنده کمکی و بالا می رفت واقعا ای ول داشت! بابا ای ول! و تو این ای ول ها یه دفعه ماشین سر می خورد و چند سانتیمتری دره می ایستاد و اشهد نیمه کاره رها میشد و دوباره بابا ای ول ... دیگه از اون جاده ها خبری نبود. روی بورد مرکز بهداشت نوشته شده بود: دکتر هدی ، دانشگاه آزاد تربیت بدنی ... اسم آزاد و تربیت بدنی نشون میداد که آب و هواش بدک نیست! آزاد بودنش که خیلی حال می داد اونم در جامعه ای که آزادی کفر بود و لیبرال کافر! تربیت بدنی اش هم با حال ، حتما آب و هواش خیلی خوش هیکله! خلاصه با یه اکیپ که 2 نفر واکسیناتور بودند و 2 نفر ثبات و با خودم که پزشک ناظر اکیپ بودیم ، رفتیم دانشگاه. دانشگاه نزدیک میدان آزادگان بود و همین آزاد بودنش دل آدم را قیلی ویلی میکرد! راننده جلو یک ساختمان خرابه قدیمی که تابلواش از خود ساختمان بزرگتر بود ایستاد و مثل پز عالی ، جیب خالی را تداعی میکرد. باور نکردنی بود ، اینجا دانشگاه است! اما مهم نبود ، چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید! ساختمان دو طبقه بود که وقتی از پله هاش بالا می رفتی احساس سقوط آزاد داشتی ولی قبل از سقوط به نمازخانه ای که نماز خواندن درونش هنوز افتتاح نشده بود رسیدیم و در آنجا مستقر شدیم. آری اینجا جایی بود که تا آخر ماموریتم باید میماندم...

بعضی از دانشجویان دانش آموز! به برخی دیگر تعارف: مهدی جان اول شما ، نه لیلی جان قربونت برم من میترسم! لیلی هم آستینش را بالا زد: آقا بکن توش تا این پفک حال کنه! که منظورش از پفک کسی جز مهدی نبود!

میگن زن در سن 20 سالگی مثل توپ فوتبال می مونه ، 20 نفر دنبالشن ، در سن 28سالگی مثل توپ بسکتبال می مونه ، 10 نفر دنبالشن ، در سن 38 سالگی مثل توپ گلف می مونه ، فقط یک نفر دنبلشه و در سن 48 سالگی مثل توپ پینگ پنگه دو نفر هی پرتش میکنن اون طرف! اما باور کنین اینجا دختر میومد واکسن بزنه فقط 20 سالشه اما حیف توپ پینگ پنگ! با ده من عسلم نمیشد خوردش! اونقدر آرایش صورتش اجق وجقی بود که به عقل هیچ نقاشی نمی رسید که چنین نقشی بکشه! یه عده پسر هم اومده بودن واکسن بزنن که بازوان سیمین خانم گلی که آستینش را بالا میزنه ببینه تا هم واکسن سرخک زده باشه هم واکسن روح!

اینجا بین واکسیناتورامون یه سارا خانم است که درس مامایی خونده و از بد حادثه اینجا گیر کرده. خیلی دختر بامزه ایه ، نمک اکیپه ، مشخصا ارادت خاصی به جماعت ترک داره! مخصوصا که ثبات های گروه هم ترک هستند و مرتب جک ترکی میگه ... یکی دیگه از واکسیناتورامون آقای حسنی است که کم از سارا خانم نباشه اونم خیلی مرد با حالایه ، انرژی مثبت اکیپه ، هر چند نوه اش بهش گفته: تو پیری دیگه به درد نمی خوری! ولی باز دود از کنده بلند میشه! دو تا ثباتامون که از بسیج اومدن و آرام نشستن و ترجیح میدن حرفی نزنن ، شاید اینجوری بهتره!

خلاصه این اکیپ تو نمازخانه نشستن و منتظر اومدن دانشجویان ، الان که دارم این وقایع را بر صفحه این کاغذ سفید بی گناه می نویسم و این لوح سفید را چون ریش مومن و قلب کافر سیاه میکنم! پسری با گردن بند طلا نزد ثبات ایستاده تا کارتش را بگیره و دختری کوتاه و تپل دم در ایستاده ، پسرک چشکی برای دختر میفرسته و دختر هم با لبانش از راه دور بوسه ای برای پسر! پسرک وقتی واکسنش را میزنه ازش میپرسم ازدواج کردی؟ میگه: نه! ای بی معرفت من خوش تیپ ، پشت میز نشستم به جای اینکه بوسه را برای من بفرستی برای اون پسره قرتی می فرستی! تو این طرح که پول و مولی گیرمون نمیاد ، لااقل یه بوسه! از اونم خبری نیست!

وای این سارا خانم هم ول نمیکنه ، یه بند گیر داده به ترکا! حالا هم نگاه رو ساعتش میکنه و میگه من باید برم ، دیرم شده ، کار دارم ...   

بر من چه گذشت(۴)

بعد از اینکه در این هتل مستقر شدیم بنا شد که از فردا به تاریخ 17 آذرماه در طرح واکسیناسیون به عنوان پزشک ناظر مشغول به کار شدیم.

17 آذرماه ، صبح ، من به منطقه 1 کرج (جهانشهر) اعزام شدم و به عنوان پزشک ناظر در درمانگاه سبزه پرور مشغول به کار شدم ، فردای آن روز هم در همان درمانگاه بودم که داشت کم کم کارم تکراری و خسته کننده میشد اما باز دست تقدیر چرخید و در تاریخ 19 آذرماه مرا به عنوان پزشک سیار به جاده چالوس فرستادند و من آن روز به عنوان پزشک سد امیرکبیر در درمانگاه سد بودم. آن روز باران شدیدی می آمد که آدم احساس میکرد الان سقف درمانگاه خراب میشه! آن روز 5 مصدوم به علت یک تصادف در آن جاده به آن درمانگاه آوردند که یک خانم 30 ساله در میان آنها فوت شد و یک آقا که خونریزی فعالی داشت و به زحت کنترل شد و به بیمارستان مدنی کرج انتقال یافت و 3 نفر دیگر تقریبا حال خوبی داشتند. ولی آنچه برای من مهم بود این بود که 19 آذرماه اولین تجربه من به عنوان یک پزشک بود که تنها و مستقل کار میکردم و آن روز برایم خاطره انگیز بود و توانایی های خودم را سنجیدم و بابا ای ول ...

20 آذرماه ، پنجشنبه ، کرج ، درمانگاه اویس قرنی ، در منطقه 3 کرج مشغول به کار بودم.

21 آذرماه ، جمعه ، تهران گردی!

22 آذرماه ، شنبه ، باز سد امیرکبیر و از آنجا تقسیم شدیم و من پزشک ناظر و سیار روستاهای جوراب ، ابحرک ، سیجان ، سرزیارت و ارگنه بودم . تک تک این روستاها زیبا و هرکدام برایم کلی خاطره است. دم تک تک خانه ها رفتیم و به افراد 5 تا 25 سال واکسن زدیم.

در ارگنه ویلای زیبایی بود که اهالی میگفتند شیخ علی تهرانی آنجا زندگی میکند. من که ندیدم ولی اصلا به ما چه؟! اصلا این شیخ علی تهرانی کی هست؟ من که نمیدونم!

23 آذرماه ، یکشنبه با همان اکیپ روز گذشته رفتیم جاده چالوس: مقصد سیرا ، در 50 کیلومتری کرج و از آنجا به عنوان پزشک سیار به شلنک در 60 کیلومتری کرج رفتیم. جاده شلنک از خاطره انگیز ترین مسیرهای عمر من بود. مسیر خاکی که از راه شهرستانک می گذشت و آنقدر از دامنه کوه با شیب زیاد بالا می رفت که کم کم احساس سقوط آزاد به آدم دست می داد. مسیر جاده خاکی ، با برف سپید پوش شده بود و برف های جاده یخ زده بود و پاژنی که سوارش بودیم هرچند با دنده کمکی بالا می رفت ولی در بعضی از شیب ها می سرید و دل آدم از ارتفاع ها به پایین می افتاد! شلنک روستایی بود در ارتفاعات بسیار بالا و سفید سفید و آنقدر زیبا و چشمگیر که تمام دنیا زیر پایت بود و تو هم زیر پای خدا! و از آنجا به روستاهای سرک و سپس گودر رفتیم. و در راه برگشت به سیرا به روستای همه جا رفتیم و انصافا همه جا رفتیم! روستا ی همه جا در دامنه کوه بصورت پله پله بود به نحوی که سقف هر خانه کوچه مقابل خانه های بالاتر بود و اکیپ ما روی سقف خانه یکی از اهالی روستای همه جا بساط واکسیناسیون را پهن کرد و منتظر همه جایی ها نشستیم! و تک تک آمدند. چیزی که در میان آن جمع مشخص بود که دختران مجرد آنها سنین بالایی داشتند و  ر حتی دختران مجرد 40 ساله زیادی را میشد دید. میگفتند که پسران اهالی میرند و از شهر زن میگیرند! و دختران اینجا چون با جای دیگری ارتباط ندارند مجرد می مانند! دخترا اینجا به پسر به یه موجود دست نایافتنی نگاه میکردند! دلم سوخت ... اگه این دختران می دونستند مرد عجب موجود وحشتناکیست ، احساس خوشبختی در وجودشان رخنه می کرد... دختران زیبایی که طاق ابروانشان پیوسته بود و رنگ چشمانشان دل آدم را قلقلک میداد! موهای بافته این دختران بلند قد و رشید ، زیباییشان را دوچندان کرده بود.(قابل توجه پسرانی که نمیتونند دختری را خرکنند!) خلاصه مردمی بودند اهل صفا و آب هوایش بسیار خوش هیکل!

وقت صلات ظهر یکی از اهالی ما را به خانه خودش برد و دوگانه ای به درگاه یگانه نهادیم و نهار مهمان او بودیم ، خیلی با صفا بودند ، به قول معروف در خانه آنها گر رونقی نبود یک دنیا صفا و صمیمیت بود و نهار پلو و خورشت سبزی بسیار خوش مزه ای با ترشی و ماست گوسفند به ما دادند. وقتی نهار را خوردیم از آنها خداحافظی کردیم و در راه برگشت ، قبل از رسیدن به جاده اصلی سیرا ، در همان مسیر همه جا ، جایی جاده ای فرعی می خورد که ماشین رو نبود ، به سمت روستای درده و ما پیاده رفتیم تا تنها دختر 19 ساله ای که منتظر واکسن بود را واکسینه کنیم ...   

بر من چه گذشت(۳)

صبح شنبه به تاریخ 15 آذرماه ، تهران ملبس به لباس نظامی ، کلاه بر سر ، پوتین در پا و پاچه های شلوار گتر شده ، درب ورودی پادگان افسریه به همان تعداد که بودیم به همان تعداد ستون شدیم! کمی خومونی تر خر تو خر! و دژبان با دقت هر چه تمام تر ما را گشت تا مبایل و وسایل ممنوعه وارد پادگان نکنیم. 15 نفر بیرون ، 20 مبایل وارد پادگان شد! درود بر دژبان باهوش!

همگی ما با راهنمایی دژبان به سمت بهداری حرکت کردیم تا حکم تقسیم خود را بگیریم که آنجا به ما گفتند که ما منتظر شما نبودیم ولی حالا که اومدید و طرح واکسیناسیون سرخک و سرخچه است بمانید! شما نیرویی بودید که ما روتون حساب نمی کردیم و حالا هم حساب نمی کنیم اما چون می خواهیم بگیم ما هم قدرت داریم پس باید بمانید!

هر چه معترض شدیم که ما بدون وسیله و امکانات اومدیم و حتی لباس زیر ، حتی اون لباس خیلی زیر هم همراه نداریم! و ما باید حداقل امکانات اولیه انسان را همراه داشته باشیم ، در جواب گفتند: شما مگر آدمید؟! شما سرباز هستید و برده ما! شما پزشک هستید و حافظ جان آدم! و باید بمانید ...

از ما 15 نفر ، 2 نفر دندانپزشک و 1 نفر دامپزشک بود که هر چه اعتراض کردند در جواب گفتند: اون آمپولی را که یک دندانپزشک میتونه تو اون حفره تنگ دهان بزنه یه پزشک نمیتونه! و در ثانی اومدیم و این واکسن ها حمله غرب به کشور اسلامی ما بود و کسی دچار جنون گاوی شد ، اون وقت ما دامپزشک نمیخواهیم؟!

خلاصه اون شب همه ما را در پادگان افسریه نگه داشتند و خحلاصه میخ آهنین در سنگ نرفت! اون شب به همه ما یک پتوی کثیف و یک ملحفه مستعمل شسته شده دادند! و اون شب با چه نکبتی در پادگان موندیم.

نهار هم پلو مرغ بود که چون بشقاب و قاشق و چنگال یا به عبارتی یقلاوی نداشتیم اون پلو مرغ را کف دستمان ریختیم و خوردیم! باور کنید کاری که تا به حال نکرده بودم ، کردم . میگند سرباز باید خاکی باشه اگه لااقل خاکی نیستیم باید چرب و چیلی و کثیف مثیف که باشیم!

اون شب که با هر نکبتی که بود گذشت و بح روز بعد به تاریخ 16 آذرماه 5 نفر از ما که 2 نفر پزشک ، 2نفر دندانپزشک ، 1 نفر دامپزشک را در تهران نگه داشتند و 10 نفر مابقی را به دهکده بزرگ کرج! فرستادند. شاید وجود دامپزشک در تهران لازم تر به نظر می آمد!

و قرعه به نام من افتاد که من هم به کرج بروم و اینها همه جز تقدیر و خواست خدا چیز دیگری نبود.

وقتی ما 10 نفر را به کرج بردند بنا بر این شد که 3 نفرمان در سپاه منطقه بمانند و بقیه را به مرکز بهداشت بفرستند و چون بین ما 10 نفر ، من و 2 نفر دیگر که از قبل با هم دوستان صمیمی بودیم خواستیم آنجا بمانیم ، راستش فکر کردیم شاید شرایط سپاه منطقه کرج بهتر باشه ، لااقل یه نمازخانه هست که توش بخوابیم! به قول یکی از بچه ها اینجا لااقل یه فرش زیر پامونه! اما باز هم قسمت نبود اونجا بمونیم و قرعه به نام من و دوستانم افتاد که که به مرکز بهداشت کرج منتقل شویم. دیگه داشتیم عصبانی می شدیم عین توپ فوتبال مرتب ما را این طرف اوطرف پاس میدادند تازه ساعت هم از 2 بعدازظهر گذشته بود و از نهار هم خبری نبود. راستی یادم رفت که بگم از صبحانه هم خبری نبود و شب گذشته هم چون ما سرباز اون پادگان نبودیم و ژتون نداشتیم شام هم نداشتیم!

آری! ما حدود ساعت 3 بعدازظهر به مرکز بهداشت کرج رسیدیم. اونجا دیگه جو نظامی نبود و ما هم دیگه آقای دکتر بودیم نه برده! اون قدر به بردگی عادت کرده بودیم که دیگه داشتیم دکتر بودنمان را فراموش می کردیم! بعد هم با کلی عذرخواهی یه مهمانسرا بهمون دادند که واقعا عالی بود. اتاقهای دو تخته با حمام و آب همیشه گرم که نعمت بزرگی بود که طول 45 روزی که در پادگان خاتمی بودیم از این نعمت محروم بودیم وحسابی خاکی شده بودیم! ، شوفاژ ، تلویزیون ، یخچال ، باور نکردنی بود. از اون آسایشگاه پادگان افسریه با اون پتوی کثیف و ملحفه مستعمل شسته! و بعد یه یه نمازخانه با یه فرش ماشینی حالا اومدیم تو یه هتل با تمام امکانات ، تازه یه میز پینگ پنگ هم داشتیم که من و دوستم جواد با کد 070/15 با هم خیلی بازی کردیم. خلاصه کلی صفا بود...

بر من چه گذشت(۲)

صبح شنبه به تاریخ 15 آذرماه ، تهران ملبس به لباس نظامی ، کلاه بر سر ، پوتین در پا و پاچه های شلوار گتر شده ، درب ورودی پادگان افسریه به همان تعداد که بودیم به همان تعداد ستون شدیم! کمی خومونی تر خر تو خر! و دژبان با دقت هر چه تمام تر ما را گشت تا مبایل و وسایل ممنوعه وارد پادگان نکنیم. 15 نفر بیرون ، 20 مبایل وارد پادگان شد! درود بر دژبان باهوش!

همگی ما با راهنمایی دژبان به سمت بهداری حرکت کردیم تا حکم تقسیم خود را بگیریم که آنجا به ما گفتند که ما منتظر شما نبودیم ولی حالا که اومدید و طرح واکسیناسیون سرخک و سرخچه است بمانید! شما نیرویی بودید که ما روتون حساب نمی کردیم و حالا هم حساب نمی کنیم اما چون می خواهیم بگیم ما هم قدرت داریم پس باید بمانید!

هر چه معترض شدیم که ما بدون وسیله و امکانات اومدیم و حتی لباس زیر ، حتی اون لباس خیلی زیر هم همراه نداریم! و ما باید حداقل امکانات اولیه انسان را همراه داشته باشیم ، در جواب گفتند: شما مگر آدمید؟! شما سرباز هستید و برده ما! شما پزشک هستید و حافظ جان آدم! و باید بمانید ...

از ما 15 نفر ، 2 نفر دندانپزشک و 1 نفر دامپزشک بود که هر چه اعتراض کردند در جواب گفتند: اون آمپولی را که یک دندانپزشک میتونه تو اون حفره تنگ دهان بزنه یه پزشک نمیتونه! و در ثانی اومدیم و این واکسن ها حمله غرب به کشور اسلامی ما بود و کسی دچار جنون گاوی شد ، اون وقت ما دامپزشک نمیخواهیم؟!

خلاصه اون شب همه ما را در پادگان افسریه نگه داشتند و خحلاصه میخ آهنین در سنگ نرفت! اون شب به همه ما یک پتوی کثیف و یک ملحفه مستعمل شسته شده دادند! و اون شب با چه نکبتی در پادگان موندیم.

نهار هم پلو مرغ بود که چون بشقاب و قاشق و چنگال یا به عبارتی یقلاوی نداشتیم اون پلو مرغ را کف دستمان ریختیم و خوردیم! باور کنید کاری که تا به حال نکرده بودم ، کردم . میگند سرباز باید خاکی باشه اگه لااقل خاکی نیستیم باید چرب و چیلی و کثیف مثیف که باشیم!

اون شب که با هر نکبتی که بود گذشت و بح روز بعد به تاریخ 16 آذرماه 5 نفر از ما که 2 نفر پزشک ، 2نفر دندانپزشک ، 1 نفر دامپزشک را در تهران نگه داشتند و 10 نفر مابقی را به دهکده بزرگ کرج! فرستادند. شاید وجود دامپزشک در تهران لازم تر به نظر می آمد!

و قرعه به نام من افتاد که من هم به کرج بروم و اینها همه جز تقدیر و خواست خدا چیز دیگری نبود.

وقتی ما 10 نفر را به کرج بردند بنا بر این شد که 3 نفرمان در سپاه منطقه بمانند و بقیه را به مرکز بهداشت بفرستند و چون بین ما 10 نفر ، من و 2 نفر دیگر که از قبل با هم دوستان صمیمی بودیم خواستیم آنجا بمانیم ، راستش فکر کردیم شاید شرایط سپاه منطقه کرج بهتر باشه ، لااقل یه نمازخانه هست که توش بخوابیم! به قول یکی از بچه ها اینجا لااقل یه فرش زیر پامونه! اما باز هم قسمت نبود اونجا بمونیم و قرعه به نام من و دوستانم افتاد که که به مرکز بهداشت کرج منتقل شویم. دیگه داشتیم عصبانی می شدیم عین توپ فوتبال مرتب ما را این طرف اوطرف پاس میدادند تازه ساعت هم از 2 بعدازظهر گذشته بود و از نهار هم خبری نبود. راستی یادم رفت که بگم از صبحانه هم خبری نبود و شب گذشته هم چون ما سرباز اون پادگان نبودیم و ژتون نداشتیم شام هم نداشتیم!

آری! ما حدود ساعت 3 بعدازظهر به مرکز بهداشت کرج رسیدیم. اونجا دیگه جو نظامی نبود و ما هم دیگه آقای دکتر بودیم نه برده! اون قدر به بردگی عادت کرده بودیم که دیگه داشتیم دکتر بودنمان را فراموش می کردیم! بعد هم با کلی عذرخواهی یه مهمانسرا بهمون دادند که واقعا عالی بود. اتاقهای دو تخته با حمام و آب همیشه گرم که نعمت بزرگی بود که طول 45 روزی که در پادگان خاتمی بودیم از این نعمت محروم بودیم وحسابی خاکی شده بودیم! ، شوفاژ ، تلویزیون ، یخچال ، باور نکردنی بود. از اون آسایشگاه پادگان افسریه با اون پتوی کثیف و ملحفه مستعمل شسته! و بعد یه یه نمازخانه با یه فرش ماشینی حالا اومدیم تو یه هتل با تمام امکانات ، تازه یه میز پینگ پنگ هم داشتیم که من و دوستم جواد با کد 070/15 با هم خیلی بازی کردیم. خلاصه کلی صفا بود...

بر من چه گذشت(۱)

... روزهای آخر بود ، دیگه داشتیم از پادگان خاتمی ترخیص می شدیم ، شمارش معکوس آغاز شده بود ، چهار روز دیگه ، سه روز دیگه ... خلاصه دو روز دیگه که بچه های پزشک به علت کوتاه تر بودن دوره آموزش از گروهان جدا می شدند و من که ارشد گروهان بودم باید جانشینی برای خودم تعیین می کردم که کد 043/15 که مهندس مکانیک بود ، آقا حسن را به عنوان جانشین خود تعیین کردم و خلاصه از گروهان جدا شدیم و دو روز باقی مانده را کلاس سلاح و تاکتیک و میدان تیر داشتیم و این لحظات به سرعت گذاشت و خلاصه روز پنجشنبه به تاریخ 13 آذرماه از پادگان ترخیص شدیم. از همان صبح روز پنجشنبه به جنب و جوش بودیم و به کارهای تسویه حساب از پادگان و جمع آوری وسایلمان پرداختیم تا اینکه چهل چراغ آسمان در میان آن کویر به بالاترین جایگاهش رسید و موقع وداع ...

وارد آسایشگاه شدم و رو به بچه های گروهان گفتم: دوستان در این مدت که ارشد گروهان 15 بودم اگر حرفی زدم یا حرکتی کردم که باعث دل رنجی شما شد مرا می خشید. اصلا باورم نمی شد اشک در چشم بچه ها حلقه زده بود. همه جلو آمدند و مرا در آغوش گرفتند. هیچ وقت یاسر به کد 028/15 را فراموش نمی کنم ، بچه ای با هیکلی درشت که چند سالی بدن سازی کرده بود ، آرام گریه می کرد و مرا در آغوش گرفت ، دیگر نمی توانست حرف بزند. من و یاسر یک شب از ساعت 12 شب تا 5/1 بامداد باهمدیگر نگهبانی دادیم و آن نگهبانی شبی خاطره انگیز و به یاد ماندنی شده بود. یاسر پهلوان گروهان ، ارشد تربیت بدنی ، هر کجا هست به سلامت باشد.

حجت با کد 075/15 که جز خوابیدن کار دیگری نمی کرد و تمام حرفاش فقط در سکس خلاصه می شد .

علی آزادی با کد077/15 اهل میانه پرورش دهنده زنبور عسل که مقداری عسل هم برای من آورد.

علی زاهدی با کد 071/15 ، بابک بوذری با کد 072/15 ، حمید نجار با کد 069/15 ، رضا روشن ضمیر معروف به رضا چاخان با کد 053/15 که ادعا میکرد که یک دختر تو پادگان تور کرده! ، روح الله با کد 054/15 که اهل قزوین بود و نیت کرده بود هر شب بغل یکی از بچه ها بخوابه! تازه عضو گروه حی علی الصلاّة هم بود!

و خیلی های دیگر که با چشمانی گریان ما را بدرقه کردند.

علی آزادی و حمید نجار کوله پشتی های ما را تا دم پادگان آوردند...

اشک بدرقه بچه ها را فراموش نمی کنم

وداع با پادگان خاتمی شهر یزد ، دارالعباده ، ایساتیس ... وداع با شبهای سکوت کویر پادگان ... جایی که از بس سکوت در آن شبها چیره شده بود خدا هم پررنگ تر شده بود.

ترخیص شدیم به تاریخ 13 آذرماه سال یک هزار و سیصد و هشتاد و دو شمسی و با برگه سبز خروج بنا بر این شد که خود را در تهران به روز 15 آذرماه ، شنبه معرفی کنیم ...

ستوان یکم وظیفه _ دکتر هدی