من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد نوبت خاموشی من ٬ سهـل و آسان مـی رسد من که مـی دانم که تا ٬ سرگرم بزم هستی ام مرگ ویرانگـر چه بـی رحم و شتابان مـی رسد پس چرا عاشق نباشم ؟
من که می دانم به دنیا اعتباری نیست ٬ نیست بین مرگ و آدمی ٬ قول و قراری نیست ٬ نیست مـن که مـی دانـم اجل ٬ ناخـوانده و بـی دادگـــر ســر زده مــی آیـد و راه فــراری نیست ٬ نیست پس چرا عاشق نباشم ؟
سلام قشنگ بود به خصوص برای اینکه برای عاشقها بود ولی هایدگر میگه هیچ یک از ما مرگ رو تجربه نکرده و تازه اگرم کرده باشه دیگه در میان ما نیست من فکر میکنم مرگی نیست چون تجربه اش نکرده ام.
اما...به که باید دل بست؟به که شاید دل بست؟
سلام
وبلاگت خیلی خوشگله.مطلبتم خیلی جالب بود.به ما سر بزن
واقعا مگه تو این دنیا جز عاشق بودن کار دیگری هم میشه کرد؟
مگه کسی جلوتو گرفته که تو جیهه عاشقی می کنی
راستی تا حالا عا شق شدی؟
بابا ایول دمت گرم خیلی باحال مینویسی عجب شعر باحالی بود راستی به ما چرا سر نمیزنی ما که همیشه منتظرتیم حالا تو رو نمیدونم یه سر به ما بزن فعلا بای
سلام و عرض ادب وتبریک ! همین !
دستت درد نکنه.. شامل حال ما هم می شد دیگه!
خب عاشق باش!
سلام . :) ........ بعد ازمدتها بازم اومدم !!! خیلی تو می نویسید :)
سلام
قشنگ بود به خصوص برای اینکه برای عاشقها بود
ولی
هایدگر میگه هیچ یک از ما مرگ رو تجربه نکرده و تازه اگرم کرده باشه دیگه در میان ما نیست
من فکر میکنم مرگی نیست
چون تجربه اش نکرده ام.
جدا ها...
من که میدونم فردا پس فردا عزرائیل میات دس بوس...چرا هر کار دلم میخوات نکنم ! حالا عاشقی به کنار !!
toop booooood
سلام عالی بود :) خیلی دلنشین بود -
سلام...وبلاگ ما ۲۵ مهر آپدیت شد..سر بزنی خوشحال می شیم...