همه درد من

کاش معشوقه زعاشق طلب جان می کرد
تا که هـر بی سـر و پایی نشود یار کسـی

برابری

همه مردم با هم مساویند اما برخی مساویترند!

عصای موسی

اگه بین من و تو فاصله یه دریاس

اگه هر دومون دم ساحل

نگامون به افق به بینهایت

 

اگه هر دومون می نویسیم
برا هم عاشقونه

میدیم یه بغل عشق و ترانه

هر چی داریم توی سینه

 

میگذاریم اون رو تو بطری

میدیمش به موج دریا

بطری عشق من و تو

میشه اسیر موج دریا

برمیگرده تو همون ساحل دریا

 

اگه بین من و تو فاصله یه دریاس

میرسونه من و به تو
فقط اون عصای موسی

آرزو

چندی است آرزو دارم ای کاش جزء دسته دوم بودم ، جزء آن دسته ای که آدمهایش را ، راهش را ، سیر سلوکش را دوست دارم. حتی زمین خوردنش را و بعد تکان دادن خاک روی لباس را ، اگر در گل نباشد!
قبلاً آرزو داشتم که با آنها روم ولی نمی دانم چرا نرفتم؟! از ارتفاعش ترسیدم که شاید سقوط کنم یا از پستیهایش؟! بالاخره ترسیدم و نرفتم ولی از چه هنوز این سوال برایم باقی است ، نمی دانم! بعضی وقت ها به خودم می گویم نه ، نترسیدی ، فقط احمقی! مثل پر کاهی اگر باد نوزد تو ثابتی و اگر کوچکترین نسیمی ، حتی فوتی ، تو را فرسنگ ها دور می کند!
بالاخره نمی دانم ترسیدم یا نترسیدم ، ولی دو دستگی انسانها را درک کردم و اینکه پایه آرزوها بر یک چیز نهاده شده، آنهم بر "ای کاش ..."!
فهمیدم مردم دو دسته اند: دسته اول آنهایی که دلشان می خواهد جزء دسته دوم باشند! دسته دوم آنهایی که دلشان
می خواهد جزء دسته اول باشند!

مرثیه

گاه با خود می اندیشم من کیستم؟!
آیا آن روز که برای نخستین بار پا در مدرسه گذاشتم به آنچه کنون می اندیشم ، فکر می کردم؟!
همان روز چه هدفی داشتم؟!
آیا کودکی بودم چون کودکانی که همیشه در سر کلاس انشاء آرزو می کنند ، دکتر شوند؟!
یادم نیست ؛ همه را در گورستان خاطره تدفین کردم و سعی کردم بخاطرشان عذاداری نکنم!
آیا روزی خواهد رسید که آنچه را امروز در ذهن خود می پرورم را نیز در همان گورستان به خاک سپرم؟!
سر کلاس انشاء امروز، دیگر نمی خواهم دکتر شوم!
سر کلاس انشاء امروز، به تو می اندیشم ؛
آری! به تو که هر لحظه به خیال خودت با لبخندت مرا شاد می کنی!
آری! لبخند تو!
لبخندی که مرا به آینده امیدوار می کند!
لبخندی که با آن عاشق می شوم ...
وبعد ...
می بینم به همه لبخند می زنی ...!
آه!
و وقتی تو به خیال من پی می بری از من می رنجی و بی هیچ واهمه ای رنجشت را به من می گویی!
وای!
ظالم تر از تو کسی هم هست؟!
من حق دارم لبخندت را دوست داشته باشم ؛
و تو حق نداری این حق را از من بگیری.
وای!
آیا روزی خواهد رسید که تو را نیز در گورستان خاطره به خاک سپرم؟!
ولی باز این توان را خواهم داشت که برایش رخت سیاه بر تن نکنم ؟!
وای اگر روزی تمام این مردگان سر از گور بردارند ...!

این چند خط را تقدیم می کنم به...! ولش کن بابا! به هیچ کس تقدیمش نمی کنم ، باشد برای خودم!